loading...
جالبستان
محمد مهدی عبدلی بازدید : 49 1393/06/29 نظرات (0)


 

روزی یکی از مریدان پریشان حال ، به نزد شیخ آمد و عرض کرد : یا شیخ خوابی دیدم بس ناگوار!

فرمود: بنال ببینم تعبیرش چه بُود ؟

گفت : خواب مردمانی دیدم که از تنشان گوشت همی کندند و گوشت را به دهانشان همی گذاردند.

رنگ از رخسار شیخ پرید ، فرمود : به گمانم زمان پرداخت یارانه ها رسیده !

پس مریدان رم کردند و چهارنعل به صحرا همی گریختند

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/15 نظرات (0)

آورده اند شیخ به همراه تنی چند از مریدان عازم بلاد کُفر گشته و به هتلی دخول کردند. به محض جلوس در اتاق، همی برق ها برفت و شیخ و مریدانش جملگی اندر کف برق بودندی , تا آنکه مریدی تلفنی در آن حوالی بیافت و با هزار بدبختی داخلی مورد نظر را شماره گیری نموده، لکن نتوانست منظور خود را بر هتل دار تفهیم نماید. مریدان یک به یک گوشی در دست گرفته و هرچه زور زدند تا منظور خویش تفهیم نمایند نشد که نشد !!!

از قضا شیخ رو بر ایشان کرده و فرمودند: Animal ها، تلفن را بر من همی عرضه دارید تا شما را کار یاد دهم.

شیخ چونان که گوشی در دست گرفتند با لهجه ای بسیار شیوا و فصیح عرض کردند:

 " Edison Dead In This Hotel " !!!

 و چون چشم بر هم زدنی برقها بیامد ... !!!

آورده اند که مریدان دو به دو سرهای خویش را بر یکدیگر کوبیده و خشتکهای خویش جر همی بدادندی و سپس در گروه های سه تایی عازم خیابان های بی روح شهر پاتایا گشتند, بلکه اندکی آرام گیرند.

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/15 نظرات (0)

آورده اند روزی شیخ مریدان را جملگی گرد آوردی و وقتی خوب گرد آمدند، آنها را به هم فشار دادی تا کله ی آنها به هم خوردی! یکی از مریدان در حالی که سر خود را می مالاندی در آمد که" یا شیخ! حکمت این در چه بود؟" شیخ گفت:" حکمت آن در باد فتخ مگس بود! در شناساندن کله ی پوک تو بود! حکمتی نداشت ابله! خواستم دور هم باشیم!"

مریدان چون این را شنیدند جامه دریدندی و نعره زنان دویدندی. دور که شدند، مریدی فریاد بر آورد: یا شیخ حکمت باد فتخ مگس در چه بودی؟؟

شیخ پاره آجری را برداشتی؛ و به سمت مرید که داشت دور می شد، نشانه رفتی و چون نشانه گیری شیخ خوب نبودی، پاره آجر به خطا شیشه ی همسایه  بغلی را شکستی.

شیخ مشغول ترسیدن بودی که پیرزنی سر از پنجره در آورد که "یا شیخ! حکمت این در چه بود؟ یک سنگ ریزه هم می انداختی می فهمیدم! بیا بالا کسی نیست!"

شیخ چون این را بشنید جامه دریدی و نعره زنان دویدندی به طوری که رکورد دو صد متر اوسین بولت را پنج ثانیه بهبود بخشیدی.

 

 

سید امین امیری بازدید : 67 1393/06/15 نظرات (0)

آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود.

ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد.

شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟

شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!

شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!

پس به پخمه ای رو کرد و گفت: احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟

پخمه گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که ... !

نظر دهید !!!!

 

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/14 نظرات (0)

در روایات آمده است روزیی مریدان گرداگرد شیخ دستان بر خشتکان بنشسته بودند و با گوش جان به فرمایشایت شیخ نیوش میکردند که به ناگاه شیخ رو به مریدی کرد و گفت: ای بی خشتک تو انارو چگونه میخوری؟

مرید خشتک برگشته با احساس غرور فراوان از اینکه شیخ اورا خشتکی حساب کرده گفت : شیخا ما انارو خوب میفشاریم و سپس می مکیم!

ناگهان شیخ برخیزید و با صورتی آکنده از چندش گفت: خاک بر سر خشتک گسسته ات کنند که ما انارو نمی خوریم بلکه سیفون را میکشیم تا بروند!!!

در مورد اتفاقات بعد از این سخن روایات بسیار است اما گوییند که مریدان خشتکان را گسسته و پیوسته سیفونها کشیدند تا بروند و سر بر بیابان های نوادا گذارند...

چه گویم چه سازم  نظر از شما ....

سید امین امیری بازدید : 44 1393/06/14 نظرات (1)

روزي استادی از فرنگ از شيخ ما پرسید: شما تو ایران چایی بیشتر می‌خورید یا قهوه؟

شيخنا بگفتا: چایی بیشتر می‌خوریم ولی كتابي در غايت طرز تهیۀ قهوه در کشورمان داریم که 4 جلد است و هر جلدش به چه کلفتی! 

برق 360ولت از سر استاد فرنگی پرید و گفت: وای، نام آن کتاب چیست ؟

بگفتا: اصول کافی (کافی = قهوه)

پس از شنيدن اين جمله مريدان يكي در ميان خشتك به سر يكديگر كردند و سر در دیوار کوفتند!!!

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟

فرمود : به زنبور بی عسل.

عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.

فرمود : واقعیت که داشت .

و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.

شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟

عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.

بی بی سی تو حلق کسی که لایک نده !!!!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/14 نظرات (0)

روزی مریدی از شیخ پرسید یا شیخ تفاوت مگس و پلنگ در چیست؟

شیخ از این تضاد همی جفت کردندی و دست بر گریبان و محاسن و خشتک کشید

و بعد از دمی گفت:

مگس را وقتی میرینی،میبینی و پلنگ را وقتی میبینی میرینی!

 

مریدان که این شیوایی کلام را دیدند،ریدند و به رشته کوه های آلپ فرار کردندی.


بنده هم در رشته کوه های الپ منتظر نظرات شما بودندی !!!!

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

ﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺎﺝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ.

ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ!

ﭘﺲ ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﺮﯾﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺹ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﯼ!

ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﺜﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩﯼ!

ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ یاشیخ! ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﺮﺩ!

ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ که ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻫﻠﯿﻢ!؟

ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ (ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ) ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺍﺩ:

هماﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺁﻫﻦ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ!

ﺁﻥ ﺩﺍﻑ ﺍﺳﻤﯽ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ. ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺎﻥ۶۷ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻮﯾﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺻﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.

بنده هم در این حلقه در انتظار نظرات شما کف کردم !!!

سید امین امیری بازدید : 55 1393/06/14 نظرات (0)

روزی شیخ رو به مریدان کرد و گفت باید به از این پس به ازای شهریه 10 سکه اِخ کنید،مریدی برخاست و گفت یا شیخ آدمی؟ شیخ فرمود مواظب حرف زدنت باش ای مریدک!! مرید دوباره گفت مگر من چه گفتم فقط پرسیدم آدمی یا نه؟؟ شیخ گفت : اگر یک یک بار دیگر زر بطنی میدهم از خشتک دارت بزنندی! مرید نگون بخت باز گفت مگر چه گفتم،میگویم آدمی.....که ناگهان شیخ اختیار از کف بداد،فرمود پــَ نــَ پــَ فقط تو آدمی و خود شیخ و مریدان دیگر بر سر او ریخته کتک بزندی و او را به میدان شهر برده و از خشتک به دار آویختند،مرید بدبخت هنگام نفس های آخر با ناله گفتمن فقط پرسیدم همه با هم 10 سکه یا آدمی 10 سکه؟؟ این را بگفت وبمرد! شیخ ومریدان چو این بشنینندی از شدت حیرت از خشتکشان اسفناج سبز بگشت جامه دریدند سر به بیابان نهادندی تا توبه کنند! و مرید مدتها از آنجا آویزان بماند!!

سید امین امیری بازدید : 47 1393/06/13 نظرات (1)

بعد از گذشت 20 سری از مجموعه شیخ و مریدان در وبسایت جالبستان شیخ و مریدان از تحمل و صبر نویسنده در برابر ما جرا های انها ، شیخ و مریدان در حالیکه زمینهای اطراف این وبسایت را گاز میگرفتند....جملگی شیون ها سر داده و خشتك ها بدریدند و حلقوم خود پاره بکردندی و آنچنان بر سر و سینه ی خود بکوبیدندی که در راه گریز به بیابان جان به جان آفرین تسلیم بکردندی.!!!

سید امین : با نظر دادن مرا از خشک دریدن و سر به بیابان کوباندن نجات دهید !!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/13 نظرات (0)

آرشیو نعره ها روزی شیخ در مجلسی با یاران هم پیاله گشته بود و عرق همی خورد.مریدی گفت:مینوشیم به سلامتی گاو که نمیگوید من و همی گفته است ما..پیاله زدند.

مریدی دیگر بگفت به سلامتی دیوار که مرد و نامرد بدو تکیه همی کنند.همگنان لبی به پیاله زدند.ملازمی دیگر به سلامتی گور خر جلمه ای گفت بدین مضمون که وی در آزادی نیز به یاد دوستان در بندش لباس زندان بر تن همی کند....

در همین حال از شیخ صدا بر آمد که به سلامتی شتر.! مریدان گفنتدی شتر چرا ؟؟؟ شیخ فرمودندی : همین طوری..!

یاران از شنیدن این متل پیاله ها پشت به پشت سرکشیدند و نعره ها زدند و ازارپای چرمین(شلوار) به دندان دریدند و سر به کوه گذاردند...

سید امین : همین طوری نظر بده !!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/13 نظرات (0)
آرشیو نعره ها یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بله. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بله.
شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر همی خواهی شد؟ مرید گفت بله.
شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کرد.
سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهد........ 
از شیخ نیستی اگر نظر ندهی !!!
سید امین امیری بازدید : 46 1393/06/13 نظرات (1)

روزی شیخ در بستر بیماری افتادند و مریدان جملگی دور او جمع گشتند و همی خشتک جر دادندی و موی تن خود از شدت ناراحتی کندندی و شیون ها سر دادندی تا اینکه یکی از مریدان گفت یا شیخ بعد از تو ما همچون رمه ای بی چوپان خواهیم گشت و کسی نیست تا مارا هدایت کنندی.یا شیخ ما را بی چوپان رها نگردان.

شیخ خشتکی جمباند و زیر لب اشاره کرد تا زین های شتر مهیا کنند تا شیخ به بالای آن رفته و جانشینش را انتخاب کند.

مریدان قدری به هم نگاه کردندی و با خود گفتند که حالا ما در این بیمارستان در شمال ایتالیا زین شتر از کجا گیر بیاورندی؟؟

جملگی گفتندی یا شیخ ما روی هم می افتیم و تلی از مریدان میسازیم و تو بر پشت ما رفته و جانشینت را اعلام کن.

شیخ قبول کرندندی و مریدان اطاعت امر.

شیخ به پشت مریدان سوار شد و ناگهان از شدت خر کیف حالش کاملا خوب گشت و کلی از مریدان کولی بگرفت و حالش را برد و بقیه عمرش را بر پشت مریدان به خوبی و خوشی زندگی کرد.

مریدان از این وضع به ستوه آمده و خشتک های خود را جر واجر دادند و به صحرا گریختند اما شیخ پایین نیامد که نیامد...... 

سید امین : نظر نداده نری که شیخ منتظر است !!!

سید امین امیری بازدید : 45 1393/06/13 نظرات (0)

روزی شیخ به همراه مریدان در ره خشتک خانه بودند که به ناگاه با مگسی رو به رو گشتند بس پریشان حال که پیاپی اوق میزدندی

شیخ که زبان غیر آدمیان نیز میدانست از مگس علت پریشان حالیش را جویا شد

مگس لختی ساکت شدندی و نفسی تازه بکرد و زبان بگشود که شیخا در راهی به مقدار فراوان ان(مدفوع!) یافتم و بی پروا شروع به اطعام نمودم

در حین اطعام مویی بس بلند در آن یافتم که دلیل پریشان حالیم است.

سخن مگس تمام نشدندی که دید شیخ و مریدان خشتک بر سر چون رودرانر تبدیل به نقطه ای شدند که شتاب 0 تا 100 آنها بالغ بر صدم ثانیه ای تخمین زده میشود و از این رو نام آنها در کتاب خشتک پارگان گینس ثبت بشدندی

 

نظر فراموش نشه !!!

سید امین امیری بازدید : 50 1393/06/13 نظرات (0)

در اطراف خانه شیخ گربه ای بود که هر روز به ناهار شیخ دستبرد می زد.روزی شیخ به تنگ امد و از خشتکش تله ساخت و گربه را به چنگ اورد!شیخ به گربه گفت :میو میو معو میو مییو(اگه یه بار دیگه بیای اینجا میخورمت) و گربه را ازاد کرد.

گربه ترسان و لرزان فرار کرد وبه پیر گربگان رسید وشرح ما وقع بگفت. شیخ گربگان گفت : نترس انها در دینشان خوردن گوشت گربه حرام میباشد..

گربه ما دوباره کار تناول غذای شیخ از سر بگرفت تا بار دیگر شیخ او را بگرفت..گربه گفت: من میدانم که تو مرا نمیخوری و در دین تو خوردن گربه حرام میباشد..

شیخ گفت خواهیم دید.و گربه را در گونی انداخت و سر به بیابان گذاشت.بعد از دو روز گربه از سوراخ گونی بدید که شیخ با خدا در حال راز و نیاز است و می گوید: خدایا تو بدان که اینجا جز گوشت این گربه چیزی برای تناول ندارم پس برای اینکه حفظ جان از واجبات است لاجرم خوردن این گربه حلال میباشد..

سپس شیخ اتشی افروخت و گربه را بخورد..

مریدان هم که خواب بودند از خواب پریدند و بی انکه بدانند چه شده خشتک دریدند ودوباره خوابیدند!

 

سید امین : نظر یادتون نره !!!

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/13 نظرات (0)

یومی از روز ها ، جمعی از مریدان خشتک دریده نزد شیخنا فرود آمدندی و گفتندی:" یا شیخ مسالتٌ" . شیخ که از اشتیاق مریدان برای کسب دانش سخت متحیر مانده بود،گفت :" طرح ُ مسالتُ ".

مریدان که در معنی کلام شیخ درماندندی سوال خود فراموش کردندی، جامه ها بدریدنی سر به صحرا نهادندی و دیگر از آنها هیچ خبری واثق نشدندی... 

شیخ امین : مریدان خشتک پاره بدبخت شیخ هم نظر دادندی اما شما نظر ندادندی!!!

سید امین امیری بازدید : 38 1393/06/13 نظرات (0)

روزی شیخ به همراه مریدان به کوهنوردی رفتندی که به ناگه در میانه راه بزی کوهی شتابان به سمت یکی از مریدان حمله بردندی و خشتک وی را دریدندی مریدان چون صحنه را دیدندی از شیخ سوال فرمودندی:یا شیخ حکم این کار چیست؟ شیخ دستی بر ریش و پشم و خشتک خود کشیدندی و فرمودندی:قصاص.مریدان در صدد قصاص بر آمدند به ناگه چون دیدندی از برای بز جامه ای نبودندی جملگی نعره زنان به سمت قله شتافتندی و خشتک های خود پرچم کردندی و پرچم هارا در نوک قله به اهتزاز در آورندی...

خشک دریدست نظرنده !!!

سید امین امیری بازدید : 41 1393/06/13 نظرات (1)
روزی شیخ ما در خیابان بگذشتندی.طفلی با سرعتی رعب آوری در جلوی وی ظاهر شدندی ولب به سخن باز کردندی که یا شیخ به چه دلیل جمعه آنقدر به شنبه نزدیک است ولی شنبه آنقدر از جمعه دور است؟
شیخ با نهایت دفت تامل کردندی و عاجز ماندندی و بسیار گوزپیچ شندندی و به آرامی چرخیدندی و خشتک گرفتندی و از هم دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی...
لایک یادت نده!!
سید امین امیری بازدید : 37 1393/06/13 نظرات (0)

 روزی مریدی شیخ را بدید و گفت: یا شیخ اینجا چکار میکنی؟

شیخ بفرمود: پس کجا چکار کنم؟

مرید خشتک سوزاند و گرد بگشت و نیست شد...

من خودم شخصا روده بر شدم بیچاره مرید !!!!

نظر فراموش نشه !

سید امین امیری بازدید : 43 1393/06/13 نظرات (0)

1 مرید روزی عده کثیری از مریدان همی نزد شیخ رسیده ایشان را پرسیدند : یا شیخ اسب سفید رستم چه رنگی بوده و از آن چه کسی بود ...

شیخ لختی اندیشید ریشی خاراند و بر خشتک مسلط شده فرمود : مشکی بوده و از آن زورو همی بوده ... !!!

خبر دقیقی از حال مریدان در دست نیست ... آن چه در دست است بقایای خشتک هایی است که تا چند فرسنگی سرای شیخ یافت شد ...

سید امین امیری : امیدوارم به خاطر مریدان شیخ نظری داده باشید !!!!

سید امین امیری بازدید : 35 1393/06/13 نظرات (0)

مریدان جملگی خشتک به دست منتظر سخنان شیخ بودند . شیخ بر منبر حاضر گشت , دستی بر ریش کشیده , نگاهی به مریدان خسته و منتظر انداخت و با صدای دلنشین خود فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟ 

مریدان یکصدا گفتند : نه یا شیخ ! 

شیخ فرمود : من برای جماعتی ابله و نفهم صحبت نخواهم کرد و مجلس را ترک گفت !

 

فردای آنروز به همان مجلس فرود آمده , بر همان منبر تکیه زد و فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟ 

مریدان یکصدا فریاد برآوردند : که بلی یا شخ ! 

شیخ فرمود : پس چه بگویم شما که میدانید ! و مجلس را ترک گفت !

 

روز بعد شیخ دوباره بر همان مجلس و همان منبر فرود آمده و فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟ 

نیمی از مریدان گفتند: آری و نیمی دیگر نه 

شیخ (خشتکنا فدا ) فرمود : آن مریدانی که میدانند برای آنهایی که نمیدانند تعریف کنند !

 

سید امین امیری : اگه نظر نداندنی کنی به شیخ گفتندی حسابت را رسیدن کنندی !!!

 

مریدان با شنیدن این سخن خشتکها به سر کشیده و های های گریستند

سید امین امیری بازدید : 34 1393/06/13 نظرات (2)

روزی شیخ ( غ . ظ ) جمله مریدان را گرد خود جمع كردندی . بگفتا یا ایها المرادون و مرادات معمایی طرح میكنم كه اگر كسی پاسخ گفتندی بعد از من شیخ شهر خواهد شدی . 

جملگی مریدان سراپا هوش و گوش شدندی كه فرصت به دست آمده از كف نرویدندی .

شیخ بالای منبر برفت خشتكی خواراند و بگفت : آن چه عضوی از بدن است كه كوچك و بزرگ شدندی ، نرم هستندی ، و در عشق بازی به كار رفتندی!!!

(با خودكار قرمز در نسخه خطی اضافه شده كه تا همین جای كار هشت مرید تبخیر شدندی !!! )سپس مریدان كه حدس هایی زدندی انگشت به دندان خاییدند و پچ پچی در بین مریدان افتاد . ناگاه شیخ فریاد برآورد : اباله* چرا فكر بد میكنید جواب چیزی نیست جز قلب آدمی!!!

ما بقی مریدان نیز یا تبخیر شدندی یا ریدندی یا همچون اشتران و پیلان مست خود را به در و دیوار میكوفتندی . 

-----

* بعد از سالها تحقیق نیكلسون واژه شناس فرانسوی و زندگی در بین قبایل دور افتاده كاشف به عمل آمد كه اباله جمع ابله ها میباشد .

سید امین امیری بازدید : 37 1393/06/13 نظرات (0)

روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدندی که بر سر طفلی نزاع داشتندی و هر یک ادعا می کردندی که پدر آن طفل هستندی.

شیخ فرمودند: تنها راه رفع این مشکل آن است که هر سه آنها شبی را در یک اتاق بگزرانندی. صبح هنگام شیخ از کودک پرسید: ای طفل! دیشب چه کسی کولر را خاموش کرد؟ کودک پاسخ داد: این چپیه! شیخ گفت: فرزندم! همانا این مرد پدر توست!

جمله مریدان از این درایت شیخ کف و خون قاطی کرده و خشتک بدریدندی و راه بیابان در پیش گرفتندی.

سید امین امیری بازدید : 36 1393/06/13 نظرات (0)

آورده اند که روزی شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟

 

شیخ پاسخ داد: فلان مطلب در آن کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟

 

یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علمی بی پایان نداده است؟

 

چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ شیخ بودند که

 

شیخ گفت: " مرتیکه تنبل" نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن !!!

 

مریدان نعره ها بزدندی و خشتک ها پاره کردندی و سر به بیابان نهادند...

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/13 نظرات (1)

روزی شیخ مشغول مکالمه با سیم کارت ایرانسل خود بودی. اما مکالمه چنان طولانی گشت که مریدان پرسیدند: یا شیخ چگونه است که شارژ سیم کارت شما تمام نمیشود پس از چندین ساعت گوهرفشانی؟

شیخ لبخندی شیطان گونه زده و فرمود:

از ان روی که من در فیس بوک یک (فیک اکانت) با نام (عسل جون) اختیار نموده و به وسیله ی ان ملت را شارژ ایرانسل تیغ همی زدمی!!

و مریدان از فرط تعجب توان نعره و گریز به بیابان هم نداشتندی!!

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/13 نظرات (1)

حکایت شیخ و مدیران

اندر حکایت شیخ و مریدان سری سوم

 

شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.

شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

آسمان و زمین بر ما شده بخیل

و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.

 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

 

روزی از شیخ پرسیدند اگر زنان همه چادری و تمام حجاب شوند دیگر چه چیز مردان را فاسد کند ؟

گفت : دماغ زنان !

و مریدان فغان کردند و نعره ها زدند.

 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

سید امین امیری بازدید : 49 1393/06/13 نظرات (0)

حکایت شیخ و مریدان

 اندر حکایت شیخ و مریدان سری دوم 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = =

 

شیخ را گفتند نیاز به مسکن کم شده.

شیخ بگفت : و نیاز به قبر زیاد !

و مریدان گریستندی.

 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

 

روزی شیخ را گفتند چرا هواشناسی دمای هوا را کم اعلام همی کردندی ؟

گفت : از برای اینکه مردمان خنک تر گردند.

و مریدان نعره زدند و از هوش رفتند.

 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

سید امین امیری بازدید : 44 1393/06/13 نظرات (0)

شیخ و مریدان

مریدی روشن فکر جمله ای زیبا از چارلی چاپلین نقل نمودی شیخ خشمگین گردیده شمشیر از بر کشیده مرد را به دونیم تبدیل نمودندی و آنگاه دیگر مریدان را ندا دادندی:

 

مگر نه اینکه خواجه چاپلین لال بوده و هرگز در هیچ فیلمی سخنی نگفته، پس چگونه است این مرد از وی نقل قول میکند؟!!

 

مریدان چون همیشه با شنیدن استدلال شیخ رم نموده، زیر جامگان جر و واجر داده و چون چاپلین قدم برداشته به سوی مقصدی نامعلوم ناپدید گردیدند...

 

"المنطق الشیخ فی اصابة بالروشنفکری

 

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخنا و مولانا اندر مراتب تعصب نقل می کردند که که ابن شکاک و همسرش تا نیمه شب در میهمانی بودند و چون به منزل شدند ابن شکاک ابتدا کلید را بر در بیانداخت و خود داخل شد و بلافاصله همسر ایشان پس از وی به منزل شد.

ابن شکاک که در شک کردن شهره آفاق بودی یقه زن را بگرفت که: "تا به حال در کدامین گور بودی و اینک چه وقت آمدن است"!!!

مریدان چون این روایت بشنیدند در دو راهی خنده و گریه چنان ماندند که بهترین راه را نعره و بیابانگردی تشخیص داده و چنان کردند

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مطالب کدام نویسنده را بیشتر می پسندید ؟
    کدام یک از بخش های سایت را بیشتر دوست دارید ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 306
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 103
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 631
  • بازدید ماه : 1,958
  • بازدید سال : 9,915
  • بازدید کلی : 62,137
  • کدهای اختصاصی