loading...
جالبستان
سید امین امیری بازدید : 95 1393/09/07 نظرات (0)

مورد داشتیم پسره تو صف بانک به دختره گفته چند نفرجلوتن

دختره برگشته گفته والا دوتا خواهر بزرگتردارم که جلوم هسن ولی اشکال نداره اگه میخای بیا منو بگیر

 

نخدین خب حق دارن شوهر گیرنمیاد!!!اینکه نمیشه من بخندم شما بخندی ،پس کی پاسخ باید باشه؟؟؟عععع

 

 

عاقا امروز با دوسدخترم رفتیم کنار دریا...

کنار آب خواستم باهاش شوخی کنم هولش دادم تو آب، عاقا چشتون روز بد نبینه یه مرد بدقیافه از آب اومد بیرون!!!

حالا اینا ب کنار هی میگفت من دوسدخترتم آرایشم پاک شده...فکرمیکرد من خرم دوسدختر من یه جیگریه ک تا نداره.

هیچی دیگه یارو رو هول دادم تو آب غرقش کردم! اما نمیدونم ازاون موقع ب بعد چرا از دوسدخترم خبری نیس؟!

ینی میشه تا اون طرف دریا شنا کرده باشه؟؟؟! :|

 

 

 

 

 

جای خالی ات را نه قهوه پرمیکند،نه قلیون ونه حتی کتابو سیگار...

...

..

..

...

ولی اون دوستت بووووود!!!؟؟؟...قدبلنده چشم رنگیه ؟؟؟:D

اون شاید یه کارایی بتونه بکنه ^_^

 

 

 

اصن زن آدم باید موهاش بلند و فر باشه که وقتی داره ظرف میشوره 

بری چنگ بندازی لای موهاش 

و سرشو بکشی عقب محکم بوسش کنی ... 

بعد اونم دردش بیاد 

با دستکش کفی بزنه تو گوشت بعد تو با کله بزنی تو دماغش بعدشم طلاق.....تمام ..... 

من برم قرصامو بخورم

سید امین امیری بازدید : 92 1393/09/07 نظرات (0)

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻢ ﺯﻧﮓ

ﺧﻮﺭﺩ،ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ. ﺍﻟﻮﻭﻭﻭﻭ .....

ﻓﻘﻂ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ :!

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﯾﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ

ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،

ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﯾﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ

ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺍﻫﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﯾﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ ﻫﺴﺘﯽ

ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﺎﻧﺪﯾﺰ،ﺍﮔﻪ

ﺳﺎﻋﺖ 12 ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﯾﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،

ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ .ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ

ﮐﺮﺩ ...

ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺤﺶ

ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺳﯿﺪﻡ،

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺩﮐﻠﻦ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﺗﻮ

ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﺪﻡ،

ﻓﮑﺮﻡ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ.

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺯﻧﻢ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ

ﮔﻔﺖ: ﻇﻬﺮ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟

ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺎﯼ ﯾﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﻦ،ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ

ﮐﻦ!!!!!!!!!!

سید امین امیری بازدید : 37 1393/06/22 نظرات (1)

یه معما میخوام بگم ببینم کی میتونه جوابشو بده

هشت تا بچه تو یه خونه تنهای تنها هستن 

 

اولی پای کامپیوتره 

 

دومی داره با گوشی واسه بمب خنده کامنت میزاره

 

سومی داره غذا درست میکنه

 

چهارمی داره تلوزیون میبینه

 

پنجمی داره لباس هاشو میشوره

 

ششمی داره شطرنج بازی میکنه

 

هفتمی هم داره ظرف هارو میشوره

 

 

 

هشتمی مشغول چه کاریــه ؟؟؟

 

 

 

 

 

جوابش با شما...

 

فردا جواب درست رو تو ادامه مطلب میزام + جواب های شما تا فردا تایید نمیشه!

سید امین امیری بازدید : 52 1393/06/15 نظرات (1)

خداوند دید مرد گرسنه است نان را آفرید دید تشنه است آب را آفرید دید در تاریکی است

 

نور را آفرید دید هیچ مشکل دیگه ای نداره زن را آفرید!

********************

بیشتر مردها آرزوی بزرگ دارند ، اول داشتن خونه ، دوم داشتن ماشین برای فرار از خونه!!

********************

ریشه ی تمام نزاعها سه چیزند : زر ، زن ، زمین !!!

********************

کابینه زندگی مشترک:

 

زن=وزیر سلب آسایش ، شوهر= وزیر کار ، مادر زن= وزیرجنگ ، مادر شوهر=وزیر

 

اغتشاشات ، خواهر زن= جاسوس دو جانبه ، خواهر شوهر= وزیراطلاعات و بازرسی

 

پدر زن= وزیر ارشاد ، پدر شوهر= رئیس تشخیص مصلحت !

سید امین امیری بازدید : 56 1393/06/15 نظرات (0)

مورد داشتیم دختره قفل گوشیشو گذاشته رو شناساییه چهره !

بعدش رفت حموم برگشت دیگه گوشیش نشناختتش

☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻

زن به شوهرش میگه : تو هندوستان یک زن رو به قیمت یک گوسفند فروختند.. به نظر تو این بی انصافی نیست؟؟؟ شوهره میگه : نه اگه زن خوبی باشه می ارزه...

☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻

دغدغه های پسر جوان :

کار ندارم ، پول ندارم ، سربازی نرفتم ، ماشین و خونه ندارم ، و ...

دغدغه های دختر جوان :

لاک ناخونم پاک شده ، مهری سرویس طلا خریده ، دختر خاله ام ماشین داره ، مامان غذای خوب نمی پزه ، عروسکمو هنوز نخوابوندم!

☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻

خواهران گرامی به ادامه مطلب مراجعه نکنند!!!

 

 

 

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/15 نظرات (0)

آورده اند شیخ به همراه تنی چند از مریدان عازم بلاد کُفر گشته و به هتلی دخول کردند. به محض جلوس در اتاق، همی برق ها برفت و شیخ و مریدانش جملگی اندر کف برق بودندی , تا آنکه مریدی تلفنی در آن حوالی بیافت و با هزار بدبختی داخلی مورد نظر را شماره گیری نموده، لکن نتوانست منظور خود را بر هتل دار تفهیم نماید. مریدان یک به یک گوشی در دست گرفته و هرچه زور زدند تا منظور خویش تفهیم نمایند نشد که نشد !!!

از قضا شیخ رو بر ایشان کرده و فرمودند: Animal ها، تلفن را بر من همی عرضه دارید تا شما را کار یاد دهم.

شیخ چونان که گوشی در دست گرفتند با لهجه ای بسیار شیوا و فصیح عرض کردند:

 " Edison Dead In This Hotel " !!!

 و چون چشم بر هم زدنی برقها بیامد ... !!!

آورده اند که مریدان دو به دو سرهای خویش را بر یکدیگر کوبیده و خشتکهای خویش جر همی بدادندی و سپس در گروه های سه تایی عازم خیابان های بی روح شهر پاتایا گشتند, بلکه اندکی آرام گیرند.

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/15 نظرات (0)

آورده اند روزی شیخ مریدان را جملگی گرد آوردی و وقتی خوب گرد آمدند، آنها را به هم فشار دادی تا کله ی آنها به هم خوردی! یکی از مریدان در حالی که سر خود را می مالاندی در آمد که" یا شیخ! حکمت این در چه بود؟" شیخ گفت:" حکمت آن در باد فتخ مگس بود! در شناساندن کله ی پوک تو بود! حکمتی نداشت ابله! خواستم دور هم باشیم!"

مریدان چون این را شنیدند جامه دریدندی و نعره زنان دویدندی. دور که شدند، مریدی فریاد بر آورد: یا شیخ حکمت باد فتخ مگس در چه بودی؟؟

شیخ پاره آجری را برداشتی؛ و به سمت مرید که داشت دور می شد، نشانه رفتی و چون نشانه گیری شیخ خوب نبودی، پاره آجر به خطا شیشه ی همسایه  بغلی را شکستی.

شیخ مشغول ترسیدن بودی که پیرزنی سر از پنجره در آورد که "یا شیخ! حکمت این در چه بود؟ یک سنگ ریزه هم می انداختی می فهمیدم! بیا بالا کسی نیست!"

شیخ چون این را بشنید جامه دریدی و نعره زنان دویدندی به طوری که رکورد دو صد متر اوسین بولت را پنج ثانیه بهبود بخشیدی.

 

 

سید امین امیری بازدید : 67 1393/06/15 نظرات (0)

آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود.

ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد.

شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟

شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!

شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!

پس به پخمه ای رو کرد و گفت: احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟

پخمه گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که ... !

نظر دهید !!!!

 

سید امین امیری بازدید : 42 1393/06/14 نظرات (0)

در روایات آمده است روزیی مریدان گرداگرد شیخ دستان بر خشتکان بنشسته بودند و با گوش جان به فرمایشایت شیخ نیوش میکردند که به ناگاه شیخ رو به مریدی کرد و گفت: ای بی خشتک تو انارو چگونه میخوری؟

مرید خشتک برگشته با احساس غرور فراوان از اینکه شیخ اورا خشتکی حساب کرده گفت : شیخا ما انارو خوب میفشاریم و سپس می مکیم!

ناگهان شیخ برخیزید و با صورتی آکنده از چندش گفت: خاک بر سر خشتک گسسته ات کنند که ما انارو نمی خوریم بلکه سیفون را میکشیم تا بروند!!!

در مورد اتفاقات بعد از این سخن روایات بسیار است اما گوییند که مریدان خشتکان را گسسته و پیوسته سیفونها کشیدند تا بروند و سر بر بیابان های نوادا گذارند...

چه گویم چه سازم  نظر از شما ....

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/14 نظرات (0)

حضورت در قلبم مثل نفس کشیدن است ، آرام ، بی صدا ، اما همیشگی !

**********************

ما با نفس سلامت ای دوست خوشیم / از گرمی هر کلامت ای دوست خوشیم / هرچند که افتخار دیدارت نیست / با زنگ خوش پیامت ای دوست خوشیم .

**********************

نم نم عشقت را با دریای محبت دیگران عوض نمیکنم ، حتی اگر در طوفان غمت بمیرم .

**********************

گل را ساعتی ، محبت را روزی و عشق را لحظه ای ، اما تو را برای همیشه دوست دارم .

**********************

قسم به آیه ی چشمت ، به خوبیت به صفایت / دوباره مثل همیشه ، دلم گرفته برایت .

**********************

استعداد عجیبی در شکستن داری ، قلب ، غرور ، پیمان ، استعداد عجیبی در نشستن دارم ، به پای تو ، به امید تو ، در انتظار تو .

**********************

سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست / شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست / آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری / که جهنم نگزارد به تنم تاثیری .

**********************

عشق یعنی با یه نظر دل نویسنده رو شاد کنی !!!

سید امین امیری بازدید : 43 1393/06/14 نظرات (0)

هرگز گنجشکی را که توی دستت داری به امید گرفتن کبوتری که در هواست رها نکن

********************

زنــدگـی انســان مانند شبنمی اســت که از بـرگ گلـی می لغـزد و فـرو می چکــد

********************

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ،

این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند

تپه ای وجود ندارد که سراشیبی نداشته باشد. مثل اسکاتلندی

********************

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد

بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .

********************

نظر ی که دیگران نسبت به شما دارند مشکل خودشان است نه شما .

( الیزابت کوبلر‌روس)

********************

همان غاری که از وارد شدن به آن واهمه دارید ، میتواند سرچشمه

آن گنجی باشد که دنبالش می گشتید . . .

********************

تونل ها میگویند راه هست....

حتی در دل سنگ

********************

چاله ی شکست پر است از انسان های تندرو . .

********************

در عالم دو چیز از همه زیباتر است : آسمانی پرستاره و وجدانی آسوده. کانت

********************

چشم دیگران چشمی است که ما را ورشکست میکند اگر همه بغیر از خودم کور بودند , 

من نه به خانه باشکوه احتیاج داشتم نه به مبل عالی . بنیامین فرانکلین

********************

اینگونــه زندگــی کنیـم :

سـاده امّا زیبــا

مصمـم امّا بی خیـال

متواضـع امّا سربلنـد

مهربـان امّا جـدی

سبـز امّا بی ریـا

عــاشق امّا عــاقل

********************

 [گل]زندگی در انتظار نشتن یک نظر شما برای ما است [گل]

(سید امین)

سید امین امیری بازدید : 44 1393/06/14 نظرات (1)

روزي استادی از فرنگ از شيخ ما پرسید: شما تو ایران چایی بیشتر می‌خورید یا قهوه؟

شيخنا بگفتا: چایی بیشتر می‌خوریم ولی كتابي در غايت طرز تهیۀ قهوه در کشورمان داریم که 4 جلد است و هر جلدش به چه کلفتی! 

برق 360ولت از سر استاد فرنگی پرید و گفت: وای، نام آن کتاب چیست ؟

بگفتا: اصول کافی (کافی = قهوه)

پس از شنيدن اين جمله مريدان يكي در ميان خشتك به سر يكديگر كردند و سر در دیوار کوفتند!!!

جک

سید امین امیری بازدید : 41 1393/06/14 نظرات (0)
لره زنگ میزنه قم میگه آقا لطفا یه امام جمعه برای ما بفرستین… میگن:
یکی فرستادیم… لره میگه: اونو کشتیم باهاش امامزاده ساختیم یکی دیگه
بفرستین !!!
سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟

فرمود : به زنبور بی عسل.

عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.

فرمود : واقعیت که داشت .

و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.

شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟

عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.

بی بی سی تو حلق کسی که لایک نده !!!!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/14 نظرات (0)

روزی مریدی از شیخ پرسید یا شیخ تفاوت مگس و پلنگ در چیست؟

شیخ از این تضاد همی جفت کردندی و دست بر گریبان و محاسن و خشتک کشید

و بعد از دمی گفت:

مگس را وقتی میرینی،میبینی و پلنگ را وقتی میبینی میرینی!

 

مریدان که این شیوایی کلام را دیدند،ریدند و به رشته کوه های آلپ فرار کردندی.


بنده هم در رشته کوه های الپ منتظر نظرات شما بودندی !!!!

سید امین امیری بازدید : 40 1393/06/14 نظرات (0)

ﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺎﺝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ.

ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ!

ﭘﺲ ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﺮﯾﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺹ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﯼ!

ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﺜﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩﯼ!

ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ یاشیخ! ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﺮﺩ!

ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ که ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻫﻠﯿﻢ!؟

ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ (ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ) ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺍﺩ:

هماﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺁﻫﻦ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ!

ﺁﻥ ﺩﺍﻑ ﺍﺳﻤﯽ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ. ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺎﻥ۶۷ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻮﯾﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺻﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.

بنده هم در این حلقه در انتظار نظرات شما کف کردم !!!

سید امین امیری بازدید : 55 1393/06/14 نظرات (0)

روزی شیخ رو به مریدان کرد و گفت باید به از این پس به ازای شهریه 10 سکه اِخ کنید،مریدی برخاست و گفت یا شیخ آدمی؟ شیخ فرمود مواظب حرف زدنت باش ای مریدک!! مرید دوباره گفت مگر من چه گفتم فقط پرسیدم آدمی یا نه؟؟ شیخ گفت : اگر یک یک بار دیگر زر بطنی میدهم از خشتک دارت بزنندی! مرید نگون بخت باز گفت مگر چه گفتم،میگویم آدمی.....که ناگهان شیخ اختیار از کف بداد،فرمود پــَ نــَ پــَ فقط تو آدمی و خود شیخ و مریدان دیگر بر سر او ریخته کتک بزندی و او را به میدان شهر برده و از خشتک به دار آویختند،مرید بدبخت هنگام نفس های آخر با ناله گفتمن فقط پرسیدم همه با هم 10 سکه یا آدمی 10 سکه؟؟ این را بگفت وبمرد! شیخ ومریدان چو این بشنینندی از شدت حیرت از خشتکشان اسفناج سبز بگشت جامه دریدند سر به بیابان نهادندی تا توبه کنند! و مرید مدتها از آنجا آویزان بماند!!

سید امین امیری بازدید : 47 1393/06/13 نظرات (1)

بعد از گذشت 20 سری از مجموعه شیخ و مریدان در وبسایت جالبستان شیخ و مریدان از تحمل و صبر نویسنده در برابر ما جرا های انها ، شیخ و مریدان در حالیکه زمینهای اطراف این وبسایت را گاز میگرفتند....جملگی شیون ها سر داده و خشتك ها بدریدند و حلقوم خود پاره بکردندی و آنچنان بر سر و سینه ی خود بکوبیدندی که در راه گریز به بیابان جان به جان آفرین تسلیم بکردندی.!!!

سید امین : با نظر دادن مرا از خشک دریدن و سر به بیابان کوباندن نجات دهید !!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/13 نظرات (0)

آرشیو نعره ها روزی شیخ در مجلسی با یاران هم پیاله گشته بود و عرق همی خورد.مریدی گفت:مینوشیم به سلامتی گاو که نمیگوید من و همی گفته است ما..پیاله زدند.

مریدی دیگر بگفت به سلامتی دیوار که مرد و نامرد بدو تکیه همی کنند.همگنان لبی به پیاله زدند.ملازمی دیگر به سلامتی گور خر جلمه ای گفت بدین مضمون که وی در آزادی نیز به یاد دوستان در بندش لباس زندان بر تن همی کند....

در همین حال از شیخ صدا بر آمد که به سلامتی شتر.! مریدان گفنتدی شتر چرا ؟؟؟ شیخ فرمودندی : همین طوری..!

یاران از شنیدن این متل پیاله ها پشت به پشت سرکشیدند و نعره ها زدند و ازارپای چرمین(شلوار) به دندان دریدند و سر به کوه گذاردند...

سید امین : همین طوری نظر بده !!!

سید امین امیری بازدید : 48 1393/06/13 نظرات (0)
آرشیو نعره ها یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بله. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بله.
شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر همی خواهی شد؟ مرید گفت بله.
شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کرد.
سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهد........ 
از شیخ نیستی اگر نظر ندهی !!!
سید امین امیری بازدید : 46 1393/06/13 نظرات (1)

روزی شیخ در بستر بیماری افتادند و مریدان جملگی دور او جمع گشتند و همی خشتک جر دادندی و موی تن خود از شدت ناراحتی کندندی و شیون ها سر دادندی تا اینکه یکی از مریدان گفت یا شیخ بعد از تو ما همچون رمه ای بی چوپان خواهیم گشت و کسی نیست تا مارا هدایت کنندی.یا شیخ ما را بی چوپان رها نگردان.

شیخ خشتکی جمباند و زیر لب اشاره کرد تا زین های شتر مهیا کنند تا شیخ به بالای آن رفته و جانشینش را انتخاب کند.

مریدان قدری به هم نگاه کردندی و با خود گفتند که حالا ما در این بیمارستان در شمال ایتالیا زین شتر از کجا گیر بیاورندی؟؟

جملگی گفتندی یا شیخ ما روی هم می افتیم و تلی از مریدان میسازیم و تو بر پشت ما رفته و جانشینت را اعلام کن.

شیخ قبول کرندندی و مریدان اطاعت امر.

شیخ به پشت مریدان سوار شد و ناگهان از شدت خر کیف حالش کاملا خوب گشت و کلی از مریدان کولی بگرفت و حالش را برد و بقیه عمرش را بر پشت مریدان به خوبی و خوشی زندگی کرد.

مریدان از این وضع به ستوه آمده و خشتک های خود را جر واجر دادند و به صحرا گریختند اما شیخ پایین نیامد که نیامد...... 

سید امین : نظر نداده نری که شیخ منتظر است !!!

سید امین امیری بازدید : 45 1393/06/13 نظرات (0)

روزی شیخ به همراه مریدان در ره خشتک خانه بودند که به ناگاه با مگسی رو به رو گشتند بس پریشان حال که پیاپی اوق میزدندی

شیخ که زبان غیر آدمیان نیز میدانست از مگس علت پریشان حالیش را جویا شد

مگس لختی ساکت شدندی و نفسی تازه بکرد و زبان بگشود که شیخا در راهی به مقدار فراوان ان(مدفوع!) یافتم و بی پروا شروع به اطعام نمودم

در حین اطعام مویی بس بلند در آن یافتم که دلیل پریشان حالیم است.

سخن مگس تمام نشدندی که دید شیخ و مریدان خشتک بر سر چون رودرانر تبدیل به نقطه ای شدند که شتاب 0 تا 100 آنها بالغ بر صدم ثانیه ای تخمین زده میشود و از این رو نام آنها در کتاب خشتک پارگان گینس ثبت بشدندی

 

نظر فراموش نشه !!!

سید امین امیری بازدید : 50 1393/06/13 نظرات (0)

در اطراف خانه شیخ گربه ای بود که هر روز به ناهار شیخ دستبرد می زد.روزی شیخ به تنگ امد و از خشتکش تله ساخت و گربه را به چنگ اورد!شیخ به گربه گفت :میو میو معو میو مییو(اگه یه بار دیگه بیای اینجا میخورمت) و گربه را ازاد کرد.

گربه ترسان و لرزان فرار کرد وبه پیر گربگان رسید وشرح ما وقع بگفت. شیخ گربگان گفت : نترس انها در دینشان خوردن گوشت گربه حرام میباشد..

گربه ما دوباره کار تناول غذای شیخ از سر بگرفت تا بار دیگر شیخ او را بگرفت..گربه گفت: من میدانم که تو مرا نمیخوری و در دین تو خوردن گربه حرام میباشد..

شیخ گفت خواهیم دید.و گربه را در گونی انداخت و سر به بیابان گذاشت.بعد از دو روز گربه از سوراخ گونی بدید که شیخ با خدا در حال راز و نیاز است و می گوید: خدایا تو بدان که اینجا جز گوشت این گربه چیزی برای تناول ندارم پس برای اینکه حفظ جان از واجبات است لاجرم خوردن این گربه حلال میباشد..

سپس شیخ اتشی افروخت و گربه را بخورد..

مریدان هم که خواب بودند از خواب پریدند و بی انکه بدانند چه شده خشتک دریدند ودوباره خوابیدند!

 

سید امین : نظر یادتون نره !!!

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مطالب کدام نویسنده را بیشتر می پسندید ؟
    کدام یک از بخش های سایت را بیشتر دوست دارید ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 306
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 103
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 677
  • بازدید ماه : 2,004
  • بازدید سال : 9,961
  • بازدید کلی : 62,183
  • کدهای اختصاصی